وسط نمیشودها یک نفر گفت میشود، همه با تعجب به او نگاه کردند، اصلا برای نمیشودها این همه دانشگاه زده بودند، این همه حوزه علمیه که برای نمیشود تاسیس شده بود، این همه آیت الله العظمی نمیشودها پرورش یافته بودند، این همه دانشجو در سراسر جهان نمیشود را آموخته بودند، و حالا یک نفر بلند شد و گفت میشود.
مسوولین حکومتی به خشم آمده بودند، علما تکفیرش کرده بودند و مردم؟
مردم اما در انتظار یک نفر بودند که به آنها بگوید طوفان نیست نسیم است، یک نفر که بگوید کافیست چشمشان را باز کنند تا ببینند میشود، اما هنوز مردم نان نمیشودها را خورده بودند.
دستگیرش کردند و گفتند تو با چه پشتوانهای میخواهی ما را سرنگون کنی؟ گفت با سربازانم!
خندیدند و گفتند سربازانت کو؟ گفت در گهواره هستند.
دیگر این یکی را نمیشد مسخره نکرد، یک نفر با سربازانی که در گهواره بودند میخواست بساط نمیشود را برچیند.
آنها نمیدانستند خمینی یک نفر نیست، خمینی یک روح است، خمینی یک تفکر است، خمینی یک تابوشکنی است، خمینی یک آیینه است که چهرهی شوم نمیشود را به خلائق نشان خواهد داد.
عدهای دورش جمع شدند، همه را به بند کشیدند، تا اینکه سربازان میشود بزرگ شدند و چه ساده نمیشود را سرنگون کردند.
چهل سال است که دیگر کسی به جملهی سربازان من در گهواره هستند نمیخندد، چهل سال است که به کلمه ی میشود نمیخندد، چهل سال ابرقدرتها ابر زاری اند و دارند زار میزنند.
حکومتهای پوشالی نمیشود یکی یکی سقوط میکند و تا جایی که جانشین خلف خمینی وعده داد یکی از سرطانی ترین نمیشودها هم تا ۲۵ سال آینده از بین میرود.
حالا شاید آرام بشود گفت تو به ما جرات طوفان دادی …